وایساده بودم به شام درست کردن. نازنجیهای از ظهر مونده با یهعالمه زرد و سبز و سفید. روی زمین نشسته بودی به نوشتن از من. صورتت رو نمیدیدم. نگاه هر چند دقیقه یک بارت رو از گوشهی چشم ولی چرا. همین بود که میدونستم از من مینویسی... نوشتهای که هیچوقت، هیچجا نخوندمش.